ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
سلام ناز گل مامان
منو ببخش که اینقدر برات دیر نوشتم تو یه عالمه کارهای جدید و به
یادموندنی انجام دادی کارهایی که برای من و بابا مجید شیرینترین و به
یادموندنی ترینن آخه من و بابا مجید اولین تجربمونه و این تجربه چه شیرینه .
درست شب عید غدیر بود23 آبان 1390 تو یک سال و 18 روزت بود من و بابا
مجید داشتیم سریال تماشا میکردیم و تو طبق معمول داشتی از سر و کول
بابا بالا میرفتی که یک دفعه ایستادی و بعد از چند دقیقه به طور باورنکردنی
چند قدم راه رفتی و من و بابا حسابی جیغ میزدیم و خوشحالی میکردیم
و تو این کارو تکرار میکردی و خودتم دست میزدی میخندیدی خلاصه که شب
بسیار بسیار دوست داشتنی و فراموش نشدنی بود .
دوست داریم بیشتر از تموم دنیا