پرهام فرشته کوچک

خاطرات فرشته ای از بهشت .... به نام فرشته خوبی

پرهام فرشته کوچک

خاطرات فرشته ای از بهشت .... به نام فرشته خوبی

هشت ماهگی


 

سلام ستاره کوچولوی من

 

قربونت بشم وقتی وارد ماه هشتم شدی هرکی می پرسید پسرت چند ماهشه،می گفتم شش ماه. بعد که به خودم می آمدم میدیدم بابااااا پسرم بزرگ شده!!

این ماه تو کارهای بیشتری یاد گرفتی،دیگه کاملا می شینی و دستای ما رو می گیری و بلند می شی. زمانی هم که داخل تختت می ذارمت که بازی کنی،لبه ی تخت رو میگیری و بلند می شی که البته خطرناکه و دیگه نمیتونم تنها روی تخت بذارمت.

تو مفهوم "نه" رو درک میکنی. وقتی به وسایل خونه دست میزنی و بهت میگم "نه نه نه نه"،دیگه دست نمیزنی جز یک چیز که انگار دوست نداری ازش دل بکنی...جعبه ی دستمال کاغذی!

یادمه یه روز که داشتی دستمال ها رو بیرون میکشیدی،من و بابا مجید هرچی صدات کردیم به روی خودت نیاوردی و آنقدربامزه به ما نگاه میکردی که دلمون میخواست به کارت ادامه بدی

عزیزم خیلی شیطون شدی. شب ها هم با بابا مجید فوتبال بازی می کنی.

تازه یه کار بی ادبی هم یاد گرفتی که زبونت رو در بیاری. هرچی بهت می گفتیم زبوتت رو بیرون نیار،بازم گوش نمیکردی. ولی بعد از چند روز دیگه تکرار نکردی تا اینکه یک روز داشتیم می رفتیم بیرون و سر راه خاله راحله رو سوار ماشین کردیم...تو به محض دیدن خاله راحله،زبونت رو براش بیرون آوردی و هربار که چشمت به خاله می افتاد،این کار رو تکرار می کردی،آخه اولین بار خالی راحله برات اینکارو انجام داد و یادت داد ولی بعد که تو این کارو یاد گرفتی باورش نمیشد و کلی تلاش میکرد تو یادت بره ولی تا مدتها بیفایده بود ولی بالاخره یادت رفت .

تو تاپ بازی رو هم خیلی دوست داری خاله مهسا تو رو داخل تاپ می بندتت تا نیفتی و تو انقدر وول میخوری که تاپ خود به خود حرکت می کنه و تو کلی ذوق می کنی و گاهی هم داخل تاپ خوابت می بره.

تازگیها میذارمت پیش مامانی و میرم دانشگاه ، وقتی میرم خیلی دلم برات تنگ میشه تو هم همینطور آخه شب که میام تو خیلی بیقراری میکنی وتا موقع خواب ولم نمیکنی .