پرهام فرشته کوچک

خاطرات فرشته ای از بهشت .... به نام فرشته خوبی

پرهام فرشته کوچک

خاطرات فرشته ای از بهشت .... به نام فرشته خوبی

دو و سه ماهگی(جیغ جیغوی نازنین)



سلام پسر جیغ جیغوی نازم


توی این دو ماه خیلی گریه کردی، شب تا صبح،صبح تا شب همش کارت شده بود گریه و خوردن و کمی هم خوابیدن ولی بیشتر از همه گریه میکردی آنقدر گریه میکردی که ما دیگه نمی دانستیم باید چکارکنیم همش فکر می کردیم تو گرسنه ای و بهت شیرخشک  میدادیم البته یک شب آنقدر گریه کردی  که ساعت 3 نصفه شب بابا مجید رفت برات شیرخشک گرفت و بهت دادیم و تو به محض خوردن خوابیدی دیگه از آن شب به بعد هر وقت زیادی بیقراری میکردی بهت شیر خشک میدادم تا اینکه نوبت دکترت شد و رفتیم پیشش و وقتی ماجرا را تعریف کردیم کلی با ما دعوا کرد و گفت تو نیازی به شیر کمکی نداری و همان شیر خودت کافیه چون خوب وزن گرفته بودی و علت گریه هاتم نفخ شکم دونست گفت سه ماهگیت که تمام بشه کمی آرومتر میشی خلاصه که این دو ماه تجربه سختی بود ولی با تمام سختی ها هر روز که میگذشت وابستگیمون به تو بیشتر و بیشتر میشد .

راستی پسرکم تو ماه دوم زندگیت تجربه ماه محرم رو هم داشتی و رفتیم شاهرود ما تو رو سقای امام حسین کردیم و لباس سقا خیلی بهت میومد ولی تو آنجا اذیت شدی چون جمعیت زیاد بود و تو عادت به سرو صدا نداشتی

دوست داریم زیاد

یک ماهگی


پرهام عزیزم فرشته خوشبختی مامان و بابا تو در تاریخ ۱۳۸۹/۰۸/۰۵ روز چهارشنبه ساعت ۷:۴۵ صبح در بیمارستان لاله در حالی که اولین باران پاییزی در حال باریدن بود بدنیا آمدی و خوشبختی زندگی مامان و بابا رو با آمدنت کامل کردی



سلام عزیزدلم


 امروز رفتی توی 1 ماه،1ماهگیتو با خستگی شروع کردی و تمام روزش رو خواب بودی و استراحت می کردی تمام روز دوست دارم با تو تنها باشم و به تنهایی همی کارهات رو انجام بدم ولی هنوز تجربه کافی رو ندارم و حتما باید یکی بهم کمک کنه

عزیزدلم نمی دانی چقدر از بودنت خوشحالیم

سرآغاز

  

 

سرآغاز

        

بنـام خالـق انسان

ای عظیـم ،  ای کهـن

 ای فـارغ از نـام و مکـان...

ای در آمده در هیات برهمـن و ابراهیـم ،ای ازلــی...

با هر کودکـی که به ما هدیـه می دهی ، به نزد ما می آیـی ! بر تـو درود ، بی شمــار درود

چـرا که تمـام ذرات عالم را در تو میبینـــم...

پروردگـارا تـو را سپـاس میگوییـــم که کودکــی سالـم به ما عطا کردی ،  ما نـام اورا  " پرهام"   نهادیـم 

باشـد که مانند نـامش  فرشته ی خوشبختی و از بندگــان پـاک و صالحــت گــردد ...

 

 

پرهام٬نازنینم تو الان رفتی تو ۱۲ ماه ما هم از روز اول که پا به این دنیا گذاشتی تصمیم داریم وبلاگتو فعال کنیم ولی گاهی وسواس نمیذاره خلاصه الان دیگه شروع کردیم امیدوارم بتونیم خوب ادامه بدیم خاله جون الان میخوایم رشد ماه به ماهتو که همه رو مامان زهرا برات یادداشت کرده  لیست کنیم برات شاید بعدابرات جالب باشه.

حیفم میاد اینو نگم تو قشنگترین اتفاق سال ۸۹ تا به امروز برای همه ما بودی٬تو معجزه خداوندی

خدایا شکرت 

راه بهشت

babyophand.gif

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید:

می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد:

از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد:‌“ من چطور می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی‌دانم
خداوند او را نوازش کرد و گفت:


فرشته تو زیباترین و شیرین‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: “ وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟” اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: “ فرشته‌ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی.” کودک سرش را برگرداند و پرسید: “ شنیده‌ام که در زمین انسان‌های بدی هم زندگی می‌کنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟” – فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد. حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: “ اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.” خداوند لبخند زد و گفت: “ فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت. گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: “ خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگو.” خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “ نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد.